نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

Image

يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده‏ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمان‌ها ممنوع مي شوند.

يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده‏هاى شما فرزندى متولد شده است؟!.

گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است.

پرسيد: او را به من نشان  مي دهيد؟!.

وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... .

آمنه كودك خود را در قماط (1) پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد.

يوسف همواره به چشم‏هاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد.

قريش، خيلي از اين جريان تعجب كردند. به مرد يهودى خنديدند.

يوسف، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: اى جماعت قريش، اين مولود در آينده نزديكى شما را به هلاكت خواهد رسانيد. نبوت بنى اسرائيل براى هميشه از بين خواهد رفت. مردم با ناباوري از اطراف او پراكنده شدند. گفته‏هاى او را در محافل و مجالس نقل مي كردند.

(1) پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب ). قنداق. قنداقه. خرقة عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج ، قُمُط. (اقرب الموارد).

(2) زندگانى چهارده معصوم عليهم السّلام /عزيزالله عطاردى /ناشر اسلاميه /تهران /1390 ق /چاپ اول‏ /ص12

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: شب ميلاد پیامبر(ص) ,
:: بازدید از این مطلب : 683
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 117 صفحه بعد